روزى روزگارى مردى بود كه مى خواست درختى بكارد،او درخت را كاشت،چند روز صبر كرد،بعد ديد كه درخت ميوه هاى زردى گرفته است،او يكى از آن ميوه ها را كندو گفت اين كه ميوه نيست از آن روز به بعد مرد پول دار شد. روزى مرد مى خواست به او آب بدهد ديد كه درخت خشك شده است. بعد مرد آن قدر غصه خورد كه صورتش چين و چروك شود مرد گفت اگر من يك درخت ديگرى بكارم شايد درخت طلاى ديگرى بوجود بيايد ،ازآن به بعد مرد انقدردرخت كاشت كه يك باغ سيب به وجود آمد مرد يك درخت ديگرى كاشت كه آن درخت طلا بود اواز آن درخت مراقبت كردوتمام طلا هاى ان را دربين مردم فقير پخش كرد وبعدازمدتى ان مرد فوت كرد و درخت هم خشكيده شد .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0